ღ♥ღ♥ ســــاتیـارجـــــون ღ♥ღ♥

یک شنبه 23 تیر 92

  سلام دوستان.. سلام ساتیار نازنینم.. برای انجام کاری ، باید می رفتیم مشهد.. هر چند که دلمون برای فامیل تنگ شده، ولی درست نبود که توی این روزا مزاحم شون بشیم. وسایل لازم رو برداشتیم و رفتیم خونه خودمون. توی حیاط: باباجون همون ساعت اول تابت رو نصب کرد. علی جون هم چند تا از آهنگ های تصویری رو ریخته بود توی  لپ تاپ ، تا بتونی همزمان با تاب خوردن، آهنگ هایی رو که خیلی دوستشون داری، ببینی: عکس هایی از زیارت حرم امام رضا(ع):   گشتی و گشتی تا بالاخره چیزی که نباید می دیدی رو دیدی: ...
2 آبان 1392

التماس دعا

یکی از خوانندگان محترم وبلاگ این نظر رو برام گذاشته : 10:12 5 تير 1392 سلام...ساتیار عزیز ...از طریق وبلاگت به دوستای خوبت بگو واسه علی کوچولو دعا کنند چون چهار روره که به دنیا اومده اصلا حالش خوب نیست ..هنوز بیمارستونه!علی پسر یکی از دوستان خوبمه...لطفا دعا کنید از خدا می خوام که هرچی زودتر حال علی کوچولو خوب بشه. لطفا شما هم برای سلامتی علی کوچولو دعا کنید!!!! ...
2 آبان 1392

یه خبر خیلی خوب

پیام سلامتی علی کوچولو و مامانش بهم رسید: "علی کوچولو خوب شد. قراره امروز مرخص بشه... از شما و همه عزیزانی که دعا کردند ممنونم. مامان و باباش خیلی خوشحالند. واقعا ممنونم" خدارو هزاران هزار بار شکر.. ...
2 آبان 1392

جمعه 7 تیر

سلام ساتیارجونم.. امروز برای چهارمین بار موهاتو کوتاه کردیم.. وقتی بردیمت حموم ، خیلی خوشحال بودی ولی تا فهمیدی چه خبره این شکلی شدی: وقتی باباجون کارش رو شروع کرد، جیغای بنفشی می کشیدی که دلمون کباب شد!! داداشی ها هم طاقت  نیاوردن و اومدن به کمک من ، تا تو رو آروم کنیم!!! ولی بعد از حموم همه چی یادت رفت و شدی همون پسر خوش اخلاق و خنده روی همیشگی:   فدات بشم ! کچل هم که می کنی ، بازم نازی و بوسیدنی.. هزارماشااالله گلکم. خیلی دوستت داریم شیرینی زندگی مون.. ...
2 آبان 1392

سه شنبه 18 تیر 92

سلام به دوستان.. و سلام به ساتیار که از بوئیدن و بوسیدنش سیر نمی‌شم.. نیم ساعتی هست که داریم با هم توپ بازی می کنیم.. الان برات  سی دی خاله ستاره رو گذاشتم تا سرت گرم بشه و بیام چندخطی برات بنویسم و زود برگردم پیشت.. اما از کارای این روزات: -آب بازی:(فقط لحظه ی گرفتن عکس کلاهتو رو سرت گذاشتم) -خط خطی کردن دیوار و کاغذ: -سایه بازی: پریشب که این کارت خیلی خنده دار بود. می خواستیم بخوابیم ولی همه ی حواست به سایه ت بود. همونجور که سرت رو برگردونده بودی و به کوچک شدن سایه ت نگاه می کردی،  از دیوار فاصله می گرفتی .. باز دوباره برمی گشتی طرف دیو...
2 آبان 1392

پنج شنبه 13 تیر

سلام عزیزدلم.. -دیروز از یه روش جدید؛ بادبزن دستی، استفاده کردیم تا حواست پرت بشه و بهت غذا بدیم. وقتی باد به صورتت می خورد ، خوشت میومد و می خندیدی. منم از فرصت استفاده می کردم.. نهار دیروزت، کمی ماهیچه با کمی آرد حبوبات بود. (پودر ماش، عدس، لوبیاقرمز، لوبیاچیتی و لوبیا سفید که چند هفته قبل برات آماده کردم) -اصلا جرات نمی کنم جلوی تو استراحت کنم. تا میام چند دقیقه دراز بکشم، خنده کنان به طرف من میای و فکر می کنی می خوام بهت شیر بدم! همونطور که می گی جی جی ، لباسم رو بالا میدی و منم دلم نمیاد ناامیدت کنم.. ولی دیگه کم کم باید عادت کنی که روزا کمتر شیر بخوری گل پسر.. -وقتی دیدم هنوز نمی تونی دو چیز رو روی هم بچینی(مثلا قط...
2 آبان 1392

سه شنبه 11 تیر 92

سلام ساتیار خوبم.. یه خاطره: همیشه برای خوردن آخرین قاشق بیشتر همکاری می کنی .. هر وقت می بینی که دارم غذای ته ظرف رو با قاشقت جمع می کنم، می دونی که آخرین قاشقه، زود می خوری و خودت رو از دست من راحت می کنی.. صبح  روز یکشنبه، برات سرلاک درست کردم، بهش یه کم شیر، عسل و یه کم پودر پسته زدم تا خوشمزه تر بشه. بابا تو رو بغل کرد تا حواست رو پرت کنه و منم می خواستم بهت غذا بدم ، ولی اصلا حاضر نمی شدی دهنت رو باز کنی. مثل خیلی وقتا لباتو محکم روی هم گذاشته بودی. چند دقیقه ای تلاش کردم و بعد بی خیال شدم.. که یه فکری به ذهنم رسید، گفتم بذار فکر کنه فقط یه قاشقه، وقتی ببینه خوشمزه ست بقیه ش رو هم می خوره. تو توی بغل بابا تلویزیون ...
2 آبان 1392