ღ♥ღ♥ ســــاتیـارجـــــون ღ♥ღ♥

شنبه 9 شهریور

سلام عزیزدلم.. خدا رو شکر حالت کمی بهتره.. تب نداری ولی (گلاب به روی خوانندگان محترم وبلاگ) هنوز مشکل اسهالت، کامل برطرف نشده.. چهارشنبه، قبل از ظهر، بردیمت پیش دکتر عابدی و بعد از ظهر پنج شنبه،  رفتیم پیش دکتر خلیل بهشتی.. حالاها دیگه راحت دارو نمی خوری!.. چه کاری!!!! اگه قراره به زور بهت دارو بدیم ، خب به زور بهت دارو گیاهی و غذاهایی که واست خوبه میدیم.. صبح جمعه برات کشک و نعنا سابیدم و با کمک باباجون کمی به خوردت دادم.. خاله جون تماس گرفت و حالت رو پرسید، منم بهش گفتم. گفت: بدو، بدو برو براش حریره بادوم بدون شیر درست کن.. منم دویدم و وقتی حریره حاضر شد، یه تشت آب و یه وسیله ی کوچیک که حباب سازه رو آوردم و شروع ...
2 آبان 1392

چه سرنوشت غم انگیزی..

خیال خام پلنگ من به سوی ماه جهیدن بود  ... و ماه را ز بلندایش به روی خاک کشیدن بود پلنگ من - دل مغرورم - پرید و پنجه به خالی زد  که عشق - ماه بلند من - ورای دست رسیدن بود گل شکفته ! خداحافظ اگر چه لحظه ی دیدارت شروع وسوسه‌ای در من به نام دیدن و چیدن بود من و تو آن دو خطیم آری موازیان به ناچاری  که هر دو باورمان ز آغاز به یکدگر نرسیدن بود اگر چه هیچ گل مرده دوباره زنده نشد اما  بهار در گل شیپوری مدام گرم دمیدن بود شراب خواستم و عمرم شرنگ ریخت به کام من  فریبکار دغل‌پیشه بهانه‌اش نشنیدن بود چه سرنوشت غم‌انگیزی که کرم کوچک ابریشم تمام ...
2 آبان 1392

یکشنبه 13 مرداد

سلام گل نازم از حال و هوای این روزا: -چند روزه خیلی بی قراری و بهانه می گیری.. احتمالا به خاطر دندون درآوردنته. -چندوقته درب یخچال رو قفل می کنیم.. آخه دوست داری هرچی توی یخچال هست بریزی پایین (مثل وسایل توی کابینت). -عصر روز سه شنبه (اول مرداد) واسه کنترل، بردمت چشم پزشکی.. خدا رو شکر مشکلی نداشتی. -سه شنبه (8 مرداد) افطاری خونه مادرجون بودیم.. خاله جون و دایی جون هم دعوت بودن.. شب خیلی خوبی بود. فقط حیف که باباجون کار داشت و بلافاصله بعد از افطار برگشتیم. -بعدازظهر چهارشنبه (9 مرداد) با علی جون رفتیم مزار بی بی حسنیه.. خیلی خلوت بود: -شبهای قدر، من و تو خونه بودیم ولی داداشی ها می رفتن مسج...
2 آبان 1392

چهارشنبه دوم مرداد92

سلام عزیزدلم.. یه وقت نگی مامانم چه تنبل شده و خاطراتم رو دیر به دیر می نویسه.. این روزا  دلت میخواد ، از صبح تا شب  باهات بازی کنم. واسه همین اصلا فرصت نمیشه پای کامپیوتر بشینم.. اون یکی دو ساعت هم که میخوابی باید کنارت باشم وگرنه بدخواب میشی عزیزکم.. وقتایی هم که باباجون یا داداشی ها باهات بازی میکنن، باید به کارای دیگه ت برسم، مثل آشپزی . خب حالا که فرصت گیرم اومده، بذار سریع برم سروقت خاطرات این هفته هات: اول از بازی هات بگم: -سوار اسب یا کامیونت میشی و حدود نیم ساعت دور هال دورت میدم (بعضی وقتا چندبار در روز) ، فدات بشم! تو هم کلی ذوق میکنی و میخندی، ولی  تا سرعتم کم میشه اعتراض میکنی:  ...
2 آبان 1392

دوشنبه 24 تیر 92

ســــــــــــــــلام عشق من امروز بردمت مرکز بهداشت.. خدا رو شکر مشکلی نداشتی.. وزن: یازده کیلو و صدگرم دور سر: چهل و نه و نیم خیلــــی دوســتت داریـم نـانـازم..   ...
2 آبان 1392