ღ♥ღ♥ ســــاتیـارجـــــون ღ♥ღ♥

جمعه 7 تیر

سلام ساتیارجونم.. امروز برای چهارمین بار موهاتو کوتاه کردیم.. وقتی بردیمت حموم ، خیلی خوشحال بودی ولی تا فهمیدی چه خبره این شکلی شدی: وقتی باباجون کارش رو شروع کرد، جیغای بنفشی می کشیدی که دلمون کباب شد!! داداشی ها هم طاقت  نیاوردن و اومدن به کمک من ، تا تو رو آروم کنیم!!! ولی بعد از حموم همه چی یادت رفت و شدی همون پسر خوش اخلاق و خنده روی همیشگی:   فدات بشم ! کچل هم که می کنی ، بازم نازی و بوسیدنی.. هزارماشااالله گلکم. خیلی دوستت داریم شیرینی زندگی مون.. ...
2 آبان 1392

سه شنبه 18 تیر 92

سلام به دوستان.. و سلام به ساتیار که از بوئیدن و بوسیدنش سیر نمی‌شم.. نیم ساعتی هست که داریم با هم توپ بازی می کنیم.. الان برات  سی دی خاله ستاره رو گذاشتم تا سرت گرم بشه و بیام چندخطی برات بنویسم و زود برگردم پیشت.. اما از کارای این روزات: -آب بازی:(فقط لحظه ی گرفتن عکس کلاهتو رو سرت گذاشتم) -خط خطی کردن دیوار و کاغذ: -سایه بازی: پریشب که این کارت خیلی خنده دار بود. می خواستیم بخوابیم ولی همه ی حواست به سایه ت بود. همونجور که سرت رو برگردونده بودی و به کوچک شدن سایه ت نگاه می کردی،  از دیوار فاصله می گرفتی .. باز دوباره برمی گشتی طرف دیو...
2 آبان 1392

پنج شنبه 13 تیر

سلام عزیزدلم.. -دیروز از یه روش جدید؛ بادبزن دستی، استفاده کردیم تا حواست پرت بشه و بهت غذا بدیم. وقتی باد به صورتت می خورد ، خوشت میومد و می خندیدی. منم از فرصت استفاده می کردم.. نهار دیروزت، کمی ماهیچه با کمی آرد حبوبات بود. (پودر ماش، عدس، لوبیاقرمز، لوبیاچیتی و لوبیا سفید که چند هفته قبل برات آماده کردم) -اصلا جرات نمی کنم جلوی تو استراحت کنم. تا میام چند دقیقه دراز بکشم، خنده کنان به طرف من میای و فکر می کنی می خوام بهت شیر بدم! همونطور که می گی جی جی ، لباسم رو بالا میدی و منم دلم نمیاد ناامیدت کنم.. ولی دیگه کم کم باید عادت کنی که روزا کمتر شیر بخوری گل پسر.. -وقتی دیدم هنوز نمی تونی دو چیز رو روی هم بچینی(مثلا قط...
2 آبان 1392

سه شنبه 11 تیر 92

سلام ساتیار خوبم.. یه خاطره: همیشه برای خوردن آخرین قاشق بیشتر همکاری می کنی .. هر وقت می بینی که دارم غذای ته ظرف رو با قاشقت جمع می کنم، می دونی که آخرین قاشقه، زود می خوری و خودت رو از دست من راحت می کنی.. صبح  روز یکشنبه، برات سرلاک درست کردم، بهش یه کم شیر، عسل و یه کم پودر پسته زدم تا خوشمزه تر بشه. بابا تو رو بغل کرد تا حواست رو پرت کنه و منم می خواستم بهت غذا بدم ، ولی اصلا حاضر نمی شدی دهنت رو باز کنی. مثل خیلی وقتا لباتو محکم روی هم گذاشته بودی. چند دقیقه ای تلاش کردم و بعد بی خیال شدم.. که یه فکری به ذهنم رسید، گفتم بذار فکر کنه فقط یه قاشقه، وقتی ببینه خوشمزه ست بقیه ش رو هم می خوره. تو توی بغل بابا تلویزیون ...
2 آبان 1392

چهارشنبه پنجم تیرماه

سلام عزیزدلم. تا یه کم اشتهات خوب میشه و میخوای جون بگیری، دوباره گرفتار درآوردن دندون میشی و بی قراری هات شروع میشه.. الانم با بدن تب دار یه کم شیر خوردی و خوابیدی..فدات بشم عزیزکم! کاش می شد من به جای تو دردش رو تحمل کنم.. درسته که میلی به خوردن غذا نداری؛ ولی من که کوتاه نمیام! اینقدر برات غذاهای خوشمزه و مقوی درست می کنم تا شاید از یکیش خوشت بیاد و دو قاشق نوش جونت کنی.. جالبه که با این کم اشتهاییت، توی مسابقه ی نی نی شکمو شرکت کردی.. نمیدونی چقدر شرمنده ی محبت فامیل ، دوست ، همکار ،  عزیزانی که سال های قبل دانش آموزم بودن و الان برای هم مثل خواهریم، دوستان اینترنتی و ... شدم. دستشون درد نکنه. ممنون مهر و محبت ...
2 آبان 1392

شنبه اول تیر نود و دو

سلام عسل عسل.. امروز ، مثل روزای قبل ، نرفتی وسط سفره بشینی.. ماست و سالاد و سبزی ها رو  وسط سفره با هم مخلوط نکردی.. گفتیم چه خوب!  .. فقط با قاشق به ظرف خالی خورش خوری می کوبیدی.. گفتیم بذار بکوبه، گفتیم اگه بابا با کفگیر بکوبه توی اون ظرف طوری نمیشه، چه برسه به ضربه های قاشق این جوجه کوچولو.. نهار قورمه سبزی داشتیم.. باباجون داشت برنج ها رو می کشید و منم داشتم سوپ تو رو پشت قاشقی می کردم، که یه دفعه دیدیم قاشق پایین اومد و ظرف ریز ریز شد.. از ترس اینکه به ریزه های شیشه دست نزنی، سریع جمع و جور کردیم .. بابایی خوشحال بود که: ماشاالله زور پسرم زیاد شده.. وقتی همه چی روبه راه شد، یادمون اومد...
2 آبان 1392