ღ♥ღ♥ ســــاتیـارجـــــون ღ♥ღ♥

یک شنبه 27 مرداد 92

1392/8/2 14:02
نویسنده : مامان
1,226 بازدید
اشتراک گذاری

سلام گلبرگ گلم..ماچ

دیروز یه کاری کردی که دیگه خدا بهمون رحم کرد.. خیلی ترسیدم.. هنوز ته دلم می لرزه.. دوربین همراهمون نبود ، تازه اگه همراهمون بود عمرا  به عکس گرفتن فکر می کردیم. امروز صحنه رو کمی بازسازی کردیم و عکس گرفتیم تا خاطره ت رو تصویری برات ثبت کنم.

اما شرح ماجرا:

از سه چیز سیر نمیشی: موتور سواری- ماشین سواری- حموم کردن.

بعضی روزها تا سه بار میری موتور سواری و پیش میاد که تا سه بار هم می بریمت ماشین سواری ..

وقتایی که موتورسواری می کنی ، صادق جون رانندگی میکنه و تو ، یا توی  بغل من هستی ، یا بغل بابا.

دیروز صبح ، باباجون و صادق با موتور بردنت پارک. وقتی برگشتی بعد از چند دقیقه باز ددر می خواستی.. (اینجوری که  دستای ناز و کوچولوت رو میندازی دور گردنم ، ماهیچه های پات رو سفت میکنی و خودتو می کشی بالا و می گی ددر).. بغلت کردم و با علی بردیمت ماشین سواری.. 

بعد از صرف  نهار ، بابا پایین خوابید و علی جون رفت طبقه بالا خوابید. تو باز بهانه می گرفتی و دوست داشتی ببرمت بیرون. دیدم با بهانه گیری های تو،  یا باباجون یا داداش بدخواب میشن.. واسه همین با صادق بردمت پارک ملت.. کلی تاب سواری و سرسره بازی کردیم. من و صادق خسته شدیم ولی تو نه! .. اصلا راضی نمی شدی که سوار موتور شی! بغلت کردم و به صادق گفتم وقتی راه بیفتی ، بی خیال میشه.. ولی  نشد.. سر راه بردیمت پارک شهید فهمیده. اونجا هم که همه جا آفتاب بود؛ نمی شد بازی کنی. صادق رفت بستنی بخره.. گذاشتمت قسمت خروجی یه سرسره ی سقف دار که پشت به آفتاب بود.. یه کم بالا میرفتی و باز سر می خوردی پایین.. یه دفعه دیدم با سرعت داری میری بالا!!! کفشامو درآوردم و می خواستم پات رو بگیرم که دیدم دستم بهت نمیرسه!!!! اول گفتم تا نرسیده قسمت بالا ، سریع از پله ها برم بالا که یه وقت خدا نکرده از اون بالا  نیفتی.. باز با خودم گفتم اگه توی این فاصله که من میرم تو از پشت سر بیفتی چی!!! خیلی ترسیده بودم.. (حالا با خودم می گم کاش جورابامو در میاوردم تا سر نخورم و سریع پشت سرت بالا می یومدم!! ولی اون لحظه عقلم نکشید..) فقط داد می زدم کمک! یکی کمک کنه!! ولی کسی توی پارک نبود. چشمم به صادق افتاد که داشت با موتور میومد.. داد زدم صادق بدو صادق بدو.. طفلک نفهمید چطور موتور رو پارک کرد و شروع کرد به دویدن..  یه بار هم خورد زمین.. ولی به موقع از پله ها بالا رفت و خودشو رسوند به تو.. منم داخل سرسره مواظب بودم که به طرف پایین پرت نشی..

وقتی آوردت پایین، کلی نازت کردم و بوسیدمت.. اصلا باورم نمیشد یه فسقلی،به سن تو، بتونه همچین کاری رو بکنه و یه سرسره ی نسبتا بلند رو برعکس بره بالا.. خیلی خودم رو ملامت کردم!!!!

1

1

1

تازه وقتی نشستیم دیدم صادق رنگ به صورت نداره..

خلاصه تا آخر شب کلی به صادق رسیدم تا رنگ و روش یه کم برگشت (بستنی فالوده ، آب میوه، جوجه کباب، ... )

پ ن:

-جمعه ی گذشته (25 مرداد )تو و صادق، مریض بودین و تب شدید داشتین.. بردیمتون درمانگاه.. به صادق سرم وصل کردن و آمپول زدن .. تو هم آمپول زدی (نصف دیازپام)..

 

خیلی دوستت دارم گل خوش عطر و بو..قلب

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (10)

خواهرفرناز
27 مرداد 92 16:25
چه هیجان انگیز بوده رفتنت به اون بالا ولی از نگاه مادر چه قدر استرس اور بوده درکت میکنم

آره.. خیلی براش هیجان داشت.. فقط خودش میخندید و کیف می کرد.. ما که مردیم از ترس..
مینا ( دلنوشته هایی برای دلبندم )
27 مرداد 92 17:33
خدا رو شکر که به خیر گذشت عزیزم
آقا ساتیار وروجک این چه کاری بود خاله جون


ممنون عزیز.. خدا رو شکر..
بچه م دیگه خاله جون.. مامانم باید حواسش بیشتر جمع باشه..
رومینا
27 مرداد 92 17:56
مامانی اینجور که تصور کردم خیلی خدا بهتون رحم کرد رادوین هم یه بار این کار رو کرد ولی سرسره از این کوچیک تر بود . . . ساتیار جونم بوسسسسسسسسسسس


آره.. خدا واقعا بهمون رحم کرد.. واقعا باورم نمی شد بتونه همچین کاری بکنه.. کلی خودمو سرزنش کردم..
ممنون خاله جون.. منم بوسسسس
مهربون
27 مرداد 92 18:51

خداروشکر چیزی نشد
نمیدونین داشتم میخوندم تند تند رد میکردم اخرشو بفهمم ترسیدم گناه داشتین الهییییییییییییی
بازم خداروشکر چیزی نشد ولی صادق جان پایه ای جامونو عوض کنیم؟؟؟چیزای خوبی خوردیافقط تو خوراکیا جامونو عوض کنیم.تو امپوله نه


مرسی عزیزم.. جای ترس هم داشت.. خداروشکر.. بد فکری نیست..
آزاده
27 مرداد 92 21:48
ای ساتیار شیطون.همه را حسلبی ترسوندی..امیدوارم همیشه سالم باشی خاله


دیگه بهم اعتماد نمی کنن خاله جون.. همش حواسشون بهم هست .. ممنونم..
مامی ارمیا
29 مرداد 92 11:52
میدونم اون لحظه چه حالی داشتی ولی خدا رو شکر که به خیر گذشته .
ای فسقلی شیطون....


ممنونم الهام جون.. واقعا هم که فسقلی شیطون..
مامان سونیا
29 مرداد 92 15:24
خدا خیلی رحم کرد عزیزم شیطون دگه چقدر ترسیدید باید 4 چشمی حواستون بهش باشه ببببببووووووووسسسسس


خداروشکر به خیر گذشت..آره، دیگه باید حواسمون روبیشتر جمع کنیم..
سارا
29 مرداد 92 23:15
وای قلبم اومد توی دهنم . خدا خیلیییی رحم کرده. تو چقدررررر شیطون بلا شدی ساتیار جونم.
قربونت بشم تب کردی آمپول زدی. خیلی مواظب خودت باش و هیچ وقت مریض نشو.
انشالا همیشه سلامت باشی گلم.


ایشاالله شما هم همیشه سلامت و شاد باشین خاله جون..
مامان امیرحسین
30 مرداد 92 15:02
پسر شیطون.آخر این بچه ها ما رو سکته میدن.خدا رو شکر به خیر گذشت.


خدا رو شکر ..
مامان مهرسام
1 شهریور 92 2:16
فسقلی جون ترسوندی منو خاله دلم هوری ریخت پایین مواظب مامانی باش نترسونش گلم


ببخشید! دل شما رو هم خالی کردیم.. ممنونم عزیزم..