سه شنبه 24 اردی بهشت
سلام طلا طلا.. چند تا از خاطرات این روزات: - چند وقتی بود که شبا اذیت میشدی. آخه بس که روزا می خوابیدی شبا خواب نداشتی. حالا چند روزه که نمی ذاریم بیشتر از دو بار در روز و هر بار بیشتر از یک ساعت بخوابی .. خداروشکر، اینجوری مشکلت حل شد. - توی سرویس پله ها که باشی، شروع می کنی به آواز خوندن. از اینکه صدات می پیچه خوشت میاد . البته گاهی هم سکوت میکنی و به پله های بالایی خیره میشی. حتما به روزی فکر میکنی که باباجون تو رو برد پشت بوم. تا چند روز بعدش اصلا توی بغلم آروم و قرار نداشتی و همش میخواستی که دوباره ببرمت اونجا. با تعجب نگام میکردی، با نگات بهم می گفتی "یعنی متوجه نمیشی من چی میخوام!".. حیف که پشت بوممون حفاظ...